وب لاگ رسمی رادیو کودک

صفحه خانگی پارسی یار درباره

قصه کوتاه گرم تر از آتش

 

شب بود و روز بود. اهریمن پادشاه سرزمین تاریکی بود و هوشنگ، پادشاه سرزمین روشنایی. 

اهریمن شب و روز فکر می کرد چه کند تا سرزمین روشنایی را به چنگ آورد و همه ی جهان را تاریک و سیاه کند. دیوان بسیاری به فرمان او بودند، امّا نمی توانستند بر انسان ها پیروز شوند. در شبی تیره و تار اهریمن همه ی دیوها را صدا کرد. آن ها در آسمان و دریای تاریکی به دور هم جمع شدند و اهریمن گفت: ما باید به سوی سرزمین روشنایی برویم، آدم ها را نابود کنیم تا همه ی جهان تاریک و سیاه شود، امّا چگونه، راه آن چیست؟ دیوها به هم نگاه کردند. آن ها حرف اهریمن را نفهمیدند. اهریمن خشمگین شد و با خود گفت: افسوس که دیوها نمی توانند فکر کنند! آن ها فقط گوش به فرمان هستند!

با صدای بلند به آن ها گفت: زمستان از راه می رسد. آدم ها در برابر سرما و یخ و بوران ناتوان هستند. جامه ی آن ها از برگ و پوست درختان است. برعکس شما دیوان، پوستی کلفت دارید و سخت ترین سرما شما را نمی لرزاند. با نخستین برف که روی زمین نشست به آدم ها حمله می کنیم.

دیوان خوش حال شدند. به آسمان پرواز کردند. مانند گلّه ای خفّاش به دنبال هم آمدند تا به بالای سر هوشنگ شاه و آدم ها رسیدند. نعره کشیدند. آدم ها چوب و سنگ و هرچه به دست آوردند برای جنگ برداشتند. اما چون اهریمن گفت تا نخستین برف ببارد به آدم ها حمله می کنیم، دیوها به دل تاریکی برگشتند.

هوشنگ شاه پیران و بزرگان هفت سرزمین را صدا زد. آن ‎ها آمدند. به دور هم نشستند و هوشنگ شاه گفت: بی گمان دیوها می خواهند در برف و سرمای زمستان به ما حمله کنند. چون می دانند ما در زمستان جامه ای گرم به تن نداریم و نمی توانیم در یخ و سرما با آن ها نبرد کنیم. پیران و بزرگان به لباس های خود که از برگ و پوست گیاهان و درختان بود نگاه کردند. آن ها به یاد آوردند که در هر زمستان زنان و کودکان بسیاری از سرما می مردند. هوشنگ شاه فرّه ی ایزدی خود را که برّه ای کوچک و سفید بود در بغل داشت و او را نوازش می کرد. بزرگان و پیران در حال فکر کردن رفتند. هوشنگ شاه به برّه گفت: سِپبدا، تو که فرّه ای ایزدی من هستی، تو که نشان خداوند در پیش من هستی، تو که در سختی ها یار و یاور من هستی، حال کمکم کن! چگونه جامه ای برای سپاهیان بسازم تا بتوانند با دیوها بجنگند؟ همان طور هوشنگ شاه سپبدا را ناز و نوازش می کرد، بر پوستش دست می کشید، پشم او را چنگ می زد و فکر می کرد. ناگهان فکری به سر او رسید. سپبدا را به صورتش چسباند و گرمی پوست او را احساس کرد. او را به بغلش فشار داد و بوسید. از جا بلند شد. فریاد کشید و گفت: همه ی مردان، جوانان، شکارچیان، سپاهیان آماده شوند! به شکار می رویم! مردان و زنان با تعجّب به او نگاه کردند. باز فریاد کشید و گفت: حتّی زنان و پیران هم به شکار می آیند، فقط پیرزنان در اینجا بمانند و نگهبان کودکان باشند!

به فرمان او صفی دور و دراز از زن و مرد، دختر و پسر، پیر و جوان راه افتاد و او گفت: هر جانوری که پوستی از مو یا پشم دارد شکار کنید، بشتابید!

یک گروه به جنگل، یک گروه به کوهستان، یک گروه به بیابان، یک گروه به دشت رفتند. فردا که خورشید طلوع کرد هر کسی یک یا دو شکار با خودش آورد. هوشنگ شاه هفت ببر و پلنگ شکار کرده بود. کوهی از شکار در برابر هوشنگ شاه بود. با چشمانی باز به آن ها خیره شد و گفت: اکنون پوست همه ی جانوارن را بکَنید! زنان و مردان نمی دانستند هوشنگ شاه چه فکری در سردارد. به جان جانوران افتادند و تا غروب خورشید پوست جانوران را کندند. هوشنگ شاه بالای سر آن ها بود و گفت: حال باید همان طور که از پوست و برگ درختان و گیاهان جامه درست می کنید، اکنون از پوست جانوران جامه بدوزید! همه شگفت زده شدند. به هوشنگ شاه و یکدیگر چشم دوختند. هوشنگ شاه، سپبدا را به بغلش گرفت. رفت و گفت: هر زمان که جامه ای دوختید آن را به پیش من بیاورید!

او در فکر بود. بادی تند می آمد و دیگر بر هیچ درختی برگ و بار نبود. بر قلّه ی کوه ها برف سفید نشست و دل هوشنگ شاه لرزید. هر تخته سنگی که از بالای کوهستان به ته درّه می غلتید و دانگ و دونگ صدا می کرد ترس به دل همه می ریخت و خیال می کردند دیوها می آیند. پس از چند روز نخستین پوستین را به پیش هوشنگ شاه بردند. او آن را به تنش کرد. شاد و خندان چشم به چشم سپبدا دوخت و گفت: من هم مانند تو پوستینی از پشم به تن دارم!

هنگامی که نخستین دانه های برف از آسمان می بارید همه ی زنان و مردان و کودکان جامه ای از پوست جانوران به تن داشتند. ناگهان صدای غرّش دیوها در آسمان پیچید. آن ها با تاریکی پیش آمدند. نگون دیو فرمانده ی آن ها بود. او دیوی گنده با دو کلّه و دندان هایی چون گراز بود، آن ها می غریدند و می آمدند. مردان و زنان با نیزه های بلند به دست و جامه های رنگ به رنگ به تن آماده ی جنگ بودند. نگون دیو و دیوها در آسمان ایستادند. آن ها به پوست خودشان و پوستینی که بر تن آدم ها بود خیره شدند. نگون دیو گفت: چه شده؟ آدمیان مانند ما شده اند؟

او به پوست خودش دست کشید. دیوی دیگر گفت: به این برف و سرما و کولاک آن ها آماده جنگ هستند! در زمستان های گذشته به لا به لای سنگ ها و ته غارها فرار می کردند! فریاد مردان بلند شد. آن ها نیزه ها را بالای سرشان تکان دادند و از دیوها خواستند تا پایین بیایند و بجنگند. تگون دیو که هنوز فکر می کرد آدم ها دیو شده اند، گفت: به تاریکی ها برگردیم! دیوها با دیوها جنگ نمی کنند. باید به اهریمن خبر دهیم. آن ها آماده ی جنگ هستند، در حالیکه ما فکر می کردیم به هر سو فرار می کنند.

نعره ای کشید، برگشت. دیوها هم به دنبال او مانند گلّه ای خفّاش به سوی تاریکی ها رفتند. مردان و زنان و کودکان شادی و پایکوبی کردند. هوشنگ شاه در حالیکه سپبدا را در بغل داشت و او را نوازش می کرد به مردان و زنان نگاه می کرد، لبخند زد و سپبدا را بوسید. آن سال از جنگ خبری نبود و مردان و زنان زمستان گرمی را پشت سر گذاشتند و آن ها نخستین انسان هایی بودند که لباسی از پوست به تن کردند....

داستان کوتاه کودکانه

خلاصه داستان کوتاه کودکانه

خلاصه داستان کودکانه

داستان های کودکانه


داستان کوتاه عنکبوتی که پارچه می بافت

یه دهقان جوانی بود که اسمش یوساکو بود. یه روز یوساکو تو مزرعه سرگرم کار بود. دید که یه ماری برای گرفتن یه عنکبوت کمین کرده. یوساکو که جوون خیلی مهربونی بود، دلش برای عنکبوت سوخت.

با بیلی که در دست داشت به طرف مار دوید. مار فرار کرد و عنکبوت نجات پیدا کرد. بعد عنکبوت به میان علف ها رفت. اما قبل از اینکه ناپدید بشه، یه کمی صبر کرد و برای اینکه از یوساکو تشکر کنه، سرشو تکون داد.

چند روز بعد یوساکو توی خونش نشسته بود، که شتید یکی از بطرون اونو صدا می کنه.

آقای یوساکو آقای یوساکو

یوساکو رفت درو باز کرد.

دید یه دختر جوون و زیبا دم در ایستاده.

دختر گفت : شنیدم شما دنبال کسی می گردید. که براتون پارچه ببافه. اگه اجازه بدین من تو خونه سما زندگی می کنم و براتون پارچه می بافم.

یوساکو خیلی خوشحال شد چون مدتها بود که دنبتل یه بافنده می گشت. این بود که دختر رو به خونه برد و اتاق پارچه بافی رو به اون نشون داد.

همینکه یوساکو رفت. دختر پشت کارگاه بافندگی نشست و سرگرم کار شد.

غروب که سد یوساکو به اتاق پارچه بافی رفت تا ببینه دختر چقدر پارچه بافته. با تعجب دید که دختر هشت تخته پارچه بافته که با هر کدوم از اینا میشه یه دست لباس کیمونو دوخت.

عنکبوت

یوساکو که تا اونروز هیچ بافنده ای رو ندیده بود که توی یکروز این همه پارچه ببافه از دختر پرسید چطور این همه پارچه رو توی یکروز بافتی؟

دختر به جای جواب یه چیز عجیب به یوساکو گفت.

شما نباید از من چنین چیزی بپرسید. هیچ وقت هم نباید وقتی من مشغول کار هستم به این اتاق بیاین.

خب بچه ها اون دختر چه رازی داشت که دوست نداشت یوساکو از اون راز با خبر بشه و چطوری اون همه پارچه رو تو یه بافته بود و اصلا اون دختر کی بود.

چقدر این داستان را دوست داشتید؟

داستان کوتاه کودکانه

خلاصه داستان کوتاه کودکانه

خلاصه داستان کودکانه

داستان های کودکانه


داستان کوتاه روزی به نام «سَده»

زمستان چون حمله ی هزاران دیو از راه می رسید. اولین برف از آسمان بر قله ی کوه ها نشست. زنان با عجله و نفس زنان کودکان را به غاری در دل کوهستان بردند. لباس آن ها از برگ و پوست درختان بود و سرمای گزنده، تن آن ها را می لرزاند. 

هوشنگ شاه بر بالای تخته سنگی ایستاده بود و به زنان و مردان نگاه می کرد. سِپَندا، بره ی سفید و کوچکی در بغلش بود و آن را نوازش می کرد. 

در دامنه ی کوهستان چند مرد با بچه خرسی که به سوی غار می رفت تا در آن جا بخوابد، جنگ می کردند. مردان می خواستند خرس را دور کنند و با نیزه به او حمله می کردند.

خرس، نعره می کشید و به این طرف و آن طرف می پرید. هوشنگ شاه فریاد کشید و گفت: غار خانه ی خرس است. بگذارید به خانه اش برود، ما باید فکری برای زمستان و سرما بکنیم!  

مردان، خرس را رها کردند. او شتابان از کوه بالا رفت. با زنان و کودکان پا به غار گذاشت، سر و دمش را تکان داد و مانند کوهه ای برف در دل سیاه غار آب شد و دیگر کسی او را ندید.

هوشنگ شاه، به یاد پیرزنان و پیرمردان و کودکان و حتی زنان و مردانی بود که در زمستان گذشته از سرما و یخ و برف مردند. هر صبح که از راه می رسید. چند کودک و زن و مردِ یخ زده را به ته دره ای می بردند.

هوشنگ شاه در گوش سپبدا گفت: مرا یاری کن! تو که فرایزدی من هستی و خداوند تو را به یاری ام فرستاده، بگو در این زمستان بی رحم چگونه مردم را از مرگ دور کنم؟!

سپبدا، بخار و نفس های گرمش را به صورت او پاشید، از بغلش پرید و دوید. هوشنگ شاه به دنبال او از کوه پایین آمد. چند مرد هم به دنبال آن ها دویدند. سپبدا به سوی بیشه زاری پر از درخت و بوته های بلند رفت. هوشنگ شاه نیزه ی مردی را از دستش گرفت و از پی سپبدا دوید. 

هوشنگ شاه به زمستان و یخ و برف و کولاک و کودکانی که از سرما می مردند. فکر می کرد و به دنبال سپبدا می رفت. 

سپبدا دوان دوان از بیشه زار بیرون رفت. به کوهستانی رسید که پر از بوته های خشک بود. هوشنگ شاه نمی دانست سپبدا به کجا می رود و دنبال او می دوید. 

ناگهان از میان بوته های خشک. ماری سیاه و دراز، سر درآورد. به سوی سپبدا آمد. سپبدا ترسید و فرار کرد. مار به دنبال او خزید. هوشنگ شاه فریادی کشید و نیزه را با همه ی قدرتش به طرف مار پرتاب کرد. مار فرار کرد. نیزه بر سنگ ها خورد. جرقه زد. هوشنگ شاه دید که جرقه در میان بوته ها پیچید و بوته ها آتش گرفتند.

هوشنگ شاه، سپبدا را به آغوشش گرفت. او را بوسید تا ترس از او دور شود. یکباره چشمش به آتش افتاد. حال آتش مانند ماری پیچ و تاب می خورد و پیش می رفت. هوشنگ شاه شگفت زده شد و به سپبدا گفت: آتش از کجا آمد؟

به طرف نیزه رفت. آن را از میان سنگ ها برداشت. سپبدا سنگ ها را بو می کرد. کمی دورتر آتش خاموش شد. هوشنگ غرق در فکر بود. دوید. بوته های خشک را از این جا و آنجا آورد و روی سنگ ها ریخت. نیزه را بر سنگ ها کوبید. یک بار، دوبار، سه بار، ده بار، جرقه ای نزد. 

هوشنگ شاه ناامید شد. سنگ ها را با نوک نیزه پاک کرد. این بار نیزه را محکم تر بر سنگ ها کوبید. عرق از سر و رویش می بارید. یک دفعه جرقه ای بلند شد و بوته ها آتش گرفتند. هوشنگ شاه از آتش دور شد. به آن خیره نگاه کرد. از شادی فریاد کشید. سپبدا را در آغوش گرفت و با صدای بلند گفت: آتش!  

بوته ها و چوب های خشک را بر روی آتش ریخت. شعله زبانه کشید. هوشنگ شاه از خوش حالی به دور آتش پایکوبی کرد. 

سپبدا را در آغوش گرفت، او را بوسید و گفت: تو بهترین دوست من و مردم هفت سرزمین جهان هستی که پادشاهش هوشنگ شاه است!  

تکه سنگ ها را برداشت. با بغلی پر از سنگ به میان زنان و مردان رفت. دستور داد بوته و هیزم بیاورند. سنگ ها را بر هم کوبید. نیزه را بر سنگ ها کوبید. سنگ ها جرقه زدند. جرقه به میان بوته ها پرید. بوته ها آتش گرفتند و مردان و زنان با تعجببه آتش، هوشنگ شاه و سپبدا چشم دوختند. هوشنگ شاه گفت: آتش! نام آتش در دهان یک یک زنان و مردان پیچید. 

هوشنگ شاه با صدای بلند گفت: با آتش، کمر زمستان را می شکنیم، غار را پر از هیزم کنید! آتش هرگز نباید خاموش شود! تمام زمستان آتش را روشن نگه می داریم و از سرما و برف و کولاک ترسی نداریم!

مردان و زنان خوش حال شدند. بر روی آتش هیزم ریختند. به دور آن پایکوبی کردند با آنکه لباسشان از برگ و پوست درختان بود، اما آتش، سرما را از آن ها دور ساخت. همه هیاهو می کردند و آتش آتش می گفتند. هوشنگ شاه، سپبدا را به آغوش گرفته از گرمای آتش سیر نمی شد. گفت: پس از این نام چنین روزی را سده می گذاریم و همیشه با آمدن چنین روزی جشن و پایکوبی بر پا می کنیم!  

فریادِ زنان و مردان به آسمان رفت و از آن روز، جشن سده آغاز شد و آن نخستین روزی بود که انسان آتش را کشف کرد.

داستان کوتاه کودکانه

خلاصه داستان کوتاه کودکانه

خلاصه داستان کودکانه

داستان های کودکانه


داستان کوتاه کیومرث و اهریمن

 

یکی بود یکی نبود. کیومرث در این سوی آسمان بود و اهریمن در آن سو. کیومرث روشنایی را با خودش می آورد و اهریمن تاریکی را.

روشنایی و تاریکی با هم جنگ داشتند. آدم ها در جهان روشنایی زندگی می کردند و دیوها در جهان تاریکی.

دیوها مانند شب، سیاه بودند. بازوی قوی داشتند و چنگال دراز. این دیو دو شاخ داشت، آن دیو سه شاخ و بعضی دیوها چهار شاخ داشتند.

اهریمن گفت: من جهان را مانند شب تاریک می کنم!

کیومرث گفت: من جهان را مانند روز روشن می کنم.

اهریمن به دیوها گفت: باید آدم ها را نابود کنید تا جهان تاریک شود و شما صاحب همه ی دنیا شوید!

صدای غرش دیوها در آسمان پیچید. تخته سنگ های بزرگ را به سینه گرفتند. هوهوهو کردند. بلند شدند، پرواز کردند و به بالای سر آدم ها آمدند.

آدم ها در کوه و دشت زندگی می کردند. لباس آن ها از برگ و پوست درختان بود. تا دیوها را دیدند به این طرف و آن طرف فرار کردند.

دیوها تخته سنگ ها را از آسمان بر روی آدم ها انداختند. زن ها جیغ و داد کردند. مردها به جنگ دیوها رفتند و بچه ها مثل خرگوش ها فرار کردند.

اهریمن غرش کنان آمد و تاریکی را جلو آورد. آدم ها به دل غارها رفتند و جهان تاریک و تاریک تر شد. آدم ها فریاد کشیدند و کیومرث آمد.

کیومرث به تاریکی نگاه کرد. او بر گاوی به مانند یک کوه سوار بود. دیوها را دید که هوهو می کردند و تاریکی را در همه جا پخش می کردند. چشمان کیومرث مانند دو یاقوت بود تاریکی را شکافت.

اسم گاو کیومرث، زرینه بود، چون به رنگ طلا بود. تاریکی بر همه جا سایه انداخت. نه روز بود و نه خورشید و نه روشنایی. شیرها، ببرها، پلنگ ها غرش کردند. عقاب ها، شاهین ها، پرستوها به دنبال خورشید بودند. گل ها، سبزه ها، درخت ها خشک شدند.

دیوها نعره کشیدند و اهریمن با صدای بلند خندید. کیومرث فریادی بلند کشید. شیرها آمدند. ببرها آمدند. پلنگ ها آمدند. خرگوش ها و سنجاب ها و راسوها هم آمدند. پرنده ها و آدم ها هم آمدند. همه به دور کیومرث جمع شدند و او گفت: دیوها با نعره ی خود ما را می ترسانند و جهان را تاریک می کنند، حال باید آن ها نعره ی ما را بشنوند!

یکباره شیرها، ببرها، پلنگ ها غرش کردند. آدم ها فریاد کشیدند. گنجشک ها جیک جیک کردند. طوفان هوهو کرد. باد زوزه کشید. زمین و آسمان پُر از غرش و فریاد و جیک جیک و هوهو و زوزو شد.

از آن سو شیرها، ببرها، پلنگ ها غرش کردند. آدم ها فریاد کشیدند. پرنده ها در آسمان، آدم ها و جانوران در زمین با دیوها جنگیدند. کیومرث سوار بر زرینه بود. گرز بزرگی در دستش بود و این دیو و آن دیو را از پا درآورد و پیش رفت. دیوها از چشمان درخشان او می ترسیدند و به دل تاریکی ها فرار می کردند.

هر دیوی که بر زمین می افتاد، آتش می شد، دود می شدو به آسمان می رفت. صدای جیک جیک، و بغ بغو و کوکوی پرنده ها در گوش کیومرث بود و دیوان را از سر راه بر می داشت.

اهریمن نعره کشید. به دل تاریکی ها رفت. شب و سیاهی از کوه و دشت و بیابان دور شد. خورشید، تاریکی را شکافت و بیرون آمد.

روشنایی به جهان برگشت. اهریمن و دیوها نعره کشان به میان تاریکی ها رفتند. جهان غرق در روشنایی شد. آدم ها از شادی فریاد کشیدند، شیرها غرش کردند، پرنده ها آواز خواندند، طوفان به دنبال دیواها رفت، باد شاخه و برگ درختان را رفصاند، روز و روشنایی و شادی از راه رسید.

آدم ها، شیرها، ببرها، پلنگ ها، خرگوش ها، راسوها، سنجاب ها، پروانه ها، پرنده ها، همه به دور کیومرث جمع شدند و او را پادشاه خود کردند. کیومرث نخستین پادشاه روی زمین و همه ی آدم ها و جانوران و باد و طوفان بود.

داستان کوتاه کودکانه

خلاصه داستان کوتاه کودکانه

خلاصه داستان کودکانه

داستان های کودکانه


قصه کوتاه هدیه عمو نوروز

یکی بود یکی نبود

پیرزنی بود تک و تنها که از همه دنیا یک خونه کوچیک داشت توی حیاط خونه یک باغچه بود و توی باغچه یک درخت نارنج دیده می­شد، یک روز از روزهای آخر اسفند خاله پیرزن خونه­اش رو تمیز و مرتب کرد سفره هفت سین رو چید و یک دونه نارنج درشت و خشبو رو هم با دست از سر درخت کند. اومد کنار سفره گذاشت. اونوقت قشنگ­ترین لباسش را از صندوقچه بیرون آورد و پوشید، بعدهم نشست و رو چشم به راه عمو نوروز موند.

خاله پیرزن داشت کم کم خوابش می­گرفت که " تق تق"صدا در رو شنید، از جاش بلند شد و  به طرف در دوید. پشت در عمو نوروز با یک شاخ گل همیشه بهار در دست داشت دید، عمو نوروز باهمون شال و کلاه پشمی و عبای بلند،‌ریش سفید و پشمکی لبخند می­زد.

اومد و تو کنار سفره­ی هفت سین نشست خاله پیرزن هم که از خوشحالی نمی­دونست باید چکار کنه ، هی پای می­ریخت و قیلیون برای عمو نوروز میورد.

عمو نوروز نگاهی به سفره­ی هفت سین انداخت، سیر، سماق، سنجد، سرکه، سیب، سمنو با یک سکه پول خیلی قشنگ کنار هم چیده شده بود، یک مرتبه چشم عمو به نارنج درشت و خشبو افتاد. خاله پیرزن فوری کارد و بشقاب آورد و نارنج گذاشت جلوی عمو، گفت: این هم عیدی شما و خندید.

عمو نوروز همین که کارد برداشت به پوست نارنج قاچ کنه؛ یک مرتبه پوست نارنج باز شد دخترکی ریزه و میزه از توی، اون بیرون پرید و گفت:

سلام، نارنجکم من ، تو دخترا تکم من ، زرنگو و زیرکم من، یک پری کوچکم من.

خاله پیرزن و عمو نوروز از دیدن دخترک آنقدر خوشحال شدن که نمی­دونستند چه کار کنند، اونها نارنجکو رو بغل کردن و بوسیدن، بعد هم به اون عیدی دادن، خاله پیرزن از پارچه­های مخملی که تو صندوقچه داشت فوری برای نارنجک لباس قشنگی دوخت و به تنش کرد. عمو نوروز هم شاخه گل همیشه بهار که با خودش اورده بود تو دست نارنجک گذاشت. گفت:

این یک گل همیشه بهار اون رو ببر توی باغچه حیاط کنار درخت نارنج بکار.

خلاصه عمو نوروز باید می­رفت و بهار با خودش به همه جا می­برد. این بود که از خاله پیرزن و نارنجک خداحافظی کرد و رفت. بعد از رفتن اون با خودش گفت: چقدر خوب شد که این بار موقع اومدن عمو نوروز خوابم نبرد، من اونو رو دیدم به آرزویی که داشتم رسیدم. درست که من هنوز یک پیرزنم اما با داشتن دخترکی باانمک مثل نارنجک دیگه احساس پیری و تنهایی نمی­کنم. اون این رو گفت و به طرف باغچه حیاطش دوید. تا به کمک نارنجک گل همیشه بهار تو باغچه­ی خونش به کاره تا با دیدنش همیشه یاد عمو نوروز بیفته.

قصه ما به سر رسید کلاغه به خونش نرسید...

داستان کوتاه کودکانه

خلاصه داستان کوتاه کودکانه

خلاصه داستان کودکانه

داستان های کودکانه


قصه کوتاه آفتاب نترس

یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود. صبح شده بود، خورشید آرام ارام از پشت کوه­های مشرق بیرون اومد. توی باغچه از پشت بوته­هایی گل رز یکی یکی باز شدن به خورشید سلام کردند، اما یکی از غنچه­ها پشت برگ­ها پنهون شده بود، غنچه کوچلو خیال نداشت باز بشه.

بوته گل سرخ با مهربانی گفت: چرا باز نمی­شی غنچه­ی عزیزم، غنچه گفت: می­ترسم. بوته گل سرخ با تعجب پرسید: می­ترسی از چی می­ترسی.

غنچه جواب داد از نگاه­های گرم خورشید می­ترسم  گلبرگهامو بسوزونه، گل سرخ با خنده گفت: نه نترس آفتاب گل برگهای تو رو نمی­سوزونه، خورشید تو رو دوست داره، دلش می­خواد تو هم مثل خواهر و برادرت به روش باز بشی، بهش لبخند بزنی، غنچه گفت: من نمی­خوام باز بشم، بوته­ی گل سرخ ناراحت شد، پرسید: آخه چرا، می­دونی اگر باز نشی همونجا پزمرده میشی، خودم می­دونم اما می­ترسم، اونقدر ترسو نباش منم وقتی می­خواستم باز بشم می­ترسیدم.وقتی زیبایی­های دنیار و دیدم ترس از یادم رفت، دلت نمی­خواد ببینی دنیا چقدر قشنگه، خورشید چقدر مهربونه. چرا دلم می­خواد اما خب دیگه: زود باش، باز شو...

بوته گل سرخ گفت: نه حالا دیگه دیر شده بهتره باز نشی این وقت روز سر ظهر هوا داغ اگر هم باز بشی خیلی زود پژمرده میشی.

غنچه که تازه خودشو راضی کرده بود که بشکفه با تعجب پرسید: پس چرا غنچه­های دیگه باز شدن. بوته گل سرخ گفت: اونها صبح زود وقتی که هوا انقدر گرم نبود و خنک بود، بازشدن. حالا اونا به گرما عادت کردن اما تو که عادت نداری همونجا پشت برگ­ها بمون تا خورشید به طرف ، مغرب بره، هوا خنکتر شود، اونوقت بازشو تو باید اولین سلامت به ماه  بکنی غنچه قبول کرد، پشت برگه­ها موند. وقتی خورشید داشت پشت کوه­های مغرب پنهان می­شد بوته گل سرخ به غنچه­اش گفت: حالا وقتشه شجاع باش، بازشو، یادت باشه م.وقع بازشدن هم لبخند بزنی تا قشنگ­تر بشی. غنچه خودشو از پشت برگ­ها بیرون کشید، شروع کرد به باز شدن یکی یکی کاسبرگاش باز کرد بعد آرام آرام.  گلبرگ­های لطیفشو یکی اونو پهن کرد. دیگه ماه در اومده بوده توی آسمون درخشید بوته­ی گل سرخ بخند گل قشنگ با لبخند غنچه حالا که یک گل سرخ هم خندند ما هم خندید با صبح روز بعد وقتی خورشید از پشت کوه­های مشرق بیرون میومدم اولین گلی که دید اون سلام کرد. گل قشنگم

 قصه ما به سر رسید کلاغه به خونش نرسید...

داستان کوتاه کودکانه

خلاصه داستان کوتاه کودکانه

خلاصه داستان کودکانه

داستان های کودکانه


داستان کوتاه شلغم پر برکت

روزی روزگاری پیرمرد و پیرزنی با دو نوه کوچیکشان توی مزرعه­ای زندگی می­کردن. پیرمرد هر سال تو مزرعه­اش توی مزرعه­اش یک چیزی کاشت. یک سال سیب زمینی، یک سال هویج، یک سال چغندر و امسال م تصمیم گرفت شلغم بکار. پیرمرد و پیرزن نوه­هاش.ن مثل هر سال زمین آماده کردن تخم شلغم پاشیدن، چیزی نگذشت که مزرعه سر سبز شد، شلغم­ها بزرگ و بزرگتر شدن. یک روز پیرزن هوس کرد آش شلغم بپزه، پیرمرد گفت:

خانم حالا برات یک شلغم رسیده میارم.

پیرمرد به مزرعه رفت، شلغم انتخاب کرد و برگ­های شلغم را گرفت کشید. اما شلغم بیرون نیومود. آی شلغمک، آی شیرینک بیا بیا بیرون، بیرون بیا از دل خاک بیرون بیا با یک تکون با دو تکون بیرون بیا . بیا. اما بازم شلغمه بیرون نیومد.

پیرمرد، زنشو صدا کرد گفت:

بیا ، بیا کمک کن این شلغمک بیرن نمیاد.

پیرمرد برگ­های شلغمو گرفت و پیرزن شال کمر پیرمرد و با هم کثیرن یک صدا خوندن:

 بیا بیا بیرون بیا از دل خاک بیرون بیا با این تکون با اون تکون بیرون بیا. بیا... بیا... بیـــــــــــــــا، اما فایده نداشت.

شلغم از خاک در نیومد و نیومد، پیرزن نوهاشو صدا زد گفت:

پسرم ، دخترکم بیاین کمک کنید. شلغم از خاک بیرون نمیاد...

آره بچه­ها، این دفعه نوه­های پیرمرد و پیرزن هم به کمک اومدن.

پیرمرد برگ­های شلغم گرفت، پیرزن شال کمر پیرمرد، پسرک دامن مادربزرگش، دخترکم هم گوشه کت برادرش گرفت و دوباره کشیدن یک صدا خوندن:

بیا بیا بیرون بیا از دل خاک بیرون بیا با این تکون با اون تکون بیرون بیا. بیا... بیا... بیـــــــــــــــا....

اما شلغم بازم از جاش تکون نخورد که نخورد.

سگ پیرمرد کنار دیوار دراز کشیده بود صدای اونها رو می­شنید دویید، دویید اومد کمک کنه. سگم دامن دخترک گرفت کشیدن کشیدن کشیدن یک صدا خوندن:

بیا بیا بیرون بیا از دل خاک بیرون بیا با این تکون با اون تکون بیرون بیا. بیا... بیا... بیـــــــــــــــا

اما بچه­ها بازهم شلغم از دل خاک بیرون نیومدن گربه پیرمرد و پیرزن داشت روی بام بازی می-کرد او پشت دودکش اونها رو دید دویید اومد به کمکشون گربه هم دم سگ گرفت همه با هم کشیدن، یک صدا خوندن:

بیا بیا بیرون بیا از دل خاک بیرون بیا با این تکون با اون تکون بیرون بیا. بیا... بیا... بیـــــــــــــــا....

اما بازهم شلغم از خاک بیرون در نیومد. م.ش کوچلو که لونه­اش توی مزرعه بود با این همه سر و صدا اومد بیرون گفت: منم اومدم. موش دم گربه گربه گرفت، گربه دم سگ، سگ دامن دخترک، دخترک کت برادرشو، پسرهم دامن مادربزرگ، پیرزن هم شال کمر پدربزرگ گرفت... باهم دوباره کشیدن یک صدا خوندن:

بیا بیا بیرون بیا از دل خاک بیرون بیا با این تکون با اون تکون بیرون بیا. بیا... بیا... بیـــــــــــــــا...

و شلغم بلاخره از خاک در اومدن. از اون طرف پیرمرد و پیرزن، پسرک، دختر، سگ و گربه و موش افتادن زمین...

اما وقتی چشمشون به شلغم افتاد از خوشحالی فریاد کشیدن:

وای چه شلغمی، چه شیرنیکی، چقدر بزرگه... به به...

زودتر از اون چیزی که فکرشو بکنید. سرکله همسایه پیرزن و پیرمرد هم پیدا شد. همه از دیدن شلغمی به اون بزرگی تعجب کرده بودن. اون روز پیرزن یک دیگ بزرگ آش شلغم پخت.

اوم چه آش خوشمزه­ای ، آش با شلغم پر برکت...

داستان کوتاه کودکانه

خلاصه داستان کوتاه کودکانه

خلاصه داستان کودکانه

داستان های کودکانه


داستان کوتاه چشمه زلال

ؤ

یکی بود یکی نبود وسط یک جنگل سر سبز چشمه زلال و زیبایی بود یک  روز خیلی گرم طاووسی کنار چشه اومد تا از آب چشمه بنوشد، اما همینکه خم شد، با تعجب به آب نگاه کرد، گثت وای خدای من عجب پری زیبایی توی آب نشسته چه چشم­های قشنگی، چه پرهای رنگارنگی از اون روز به بعد طاووس هر روز کنار چشمه میومد و ساعت­ها به پری زیبا که توی آب دیده بود نگاه می­کرد پری زیبا رو ندید، با ناراحتی از چشمه پرسید ای چشمه مهربون به من بگو چه کسی پری قشنگ منو از آب دزدیده، چشمه آهی کشید و گفت: ببین من چقدر کثیف شدم. پری توی آب تیره خیلی دلش می­گیره، طاووس با خودش گفت:

اون کیه که می­خواد که چشمه کثیف باشه اون کیه که می­خواد پری قشنگ من قهر کنه از اینجا بره، بعد طاووس با خودش نقشه­ای کشید، اون تصمیم گرفت کنار چشمه پشت سبزها قایم بشه تا ببینم چه کسی چشمه رو کثیف می­کنه، هوا تاریک شده بود که طاووس سنجاب نقاش رو دید که از روی درخت پایین پریید کاغذها مچاله شده رو توی آب ریخت بعد قلم موهای رنگی رو یکی یکی توی آب چشممه شست طاووس تا اون دید جلو اومد گفت: سنجاب نقاش هیچ می­دونی با پری قشنگ من چکار کردی، سنجاب گفت پری دیگه کیه پری چشمه. من پری ها رو حتی تو خواب ندیدم چه برسه به آب ، پری هر روز توی چشمه بود من هر روز باهاش حرف می­زدم و با پرهای رنگین چشم­های زیبا، اون تاج خوشکلش نگاه می­کردم.

سنجاب لبخند زد و گفت: طاووس عزیز من به تو قول می­دهم دیگه هیچ وقت چشمه رو کثیف نکنم تا تو هر روز اون پری توی آب ببینی اما از تو می­خوام به من اجازه بدی عکستو بکشم، طاووس گفت: این که خیلی خوبه... سنجاب نقاش رفت بالای درخت، کاغذ و رنگش اورد شروع کرد به کشیدن نقاشی از طاووس. وقتی کار سنجاب تموم شد نقاشی به طاووس نشون داد.

طاووس با تعجب به نقاشی نگاه کرد گفت: سنجاب عزیز مگه تو هم پری منو دیده بودی، سنجاب نقاش لبخندی زد و گفت: من فقط یک پری دیدم، اون پری کسی که کنارم نشسته و منم اونو نقاشی کردم

قصه ما به سر رسید کلاغه به خونش نرسید...

داستان کوتاه کودکانه

خلاصه داستان کوتاه کودکانه

خلاصه داستان کودکانه

داستان های کودکانه


قصه کوتاه شاهین و کبوتر

صبح یک روزی در اردیبهشت ماه شاهین که در شهر یزد زندگی می کرد در زنگ تفریح اول به مدرسه رسید، معلم از او علت دیر رسیدنش را پرسید و شاهین با جزئیات داستان را برای معلمش تعریف کرد، پس از زنگ تفریح معلم وارد کلاس شد و از شاهین خواست داستان دیر آمدنش را برای همکلاسی هایش تعریف کند تا بیشتر در این باره صحبت کنند.

شاهین گفت: صبح در راه آمدن به مدرسه بودم که کبوتری با تنی سفید و سر و دمی مشکی، بی حال در کنار باغچه روبروی خانه مان روی زمین کم حرکت افتاده بود، می خواستم به کبوتر کمک کنم اما مطمئن بود مدرسه ام دیر می شود اما اگر من به کبوتر کمک نمی کردم قطعا کبوتر زنده نمی ماند. کبوتر را برداشتم و به خانه بردم، تکه آدامسی به نوک کبوتر چسبیده بود که نه می گذاشت نفس بکشد و نه بتواند غذا بخورد، مادرم تا کبوتر را در این وضعیت دید سریعا با یک تکه چوب کبریت، تکه های آدامس را از دهان کبوتر خارج کرد و از من خواست تا مقداری آب در گلوی کبوتر بریزم و مقداری از گندم هایی که پشت پنجره می ریزیم برایش داخل آب بریزم تا نرم شود و بتوانیم داخل گلوی کبوتر قرار بدیم.

پس از نیم ساعت کبوتر که توانسته بود نفس بکشد مقداری از گندم های نرم شده را خرد. مادرم که مطمئن شده بود کبوتر حالش بهتر است، تکه های دیگر آدامس روی بدن کبوتر را با آب شست و او را به همراه آب و گندم در بالکن قرار داد. کبوترمان پس از چند دقیقه روی میله های بالکن پرید و پس از آن پرواز کرد روی پشت بام خانه روبرویی نشست پس از آن پرواز کرد و رفت.

معلم از شاهین تشکر کرد که وقت خود را صرف کمک به یک پرنده کرده و توانسته آن را از مرگ حتمی نجات دهد. معلم از بچه ها خواست اگر کسی خاطره ای مشابه شاهین دارد برای کلاس تعریف کند. چند تا از بچه ها داوطلب شدند:

فرهاد داستانی از سفرشان به جنوب کشور و نجات یک لاک پشت را این چنین تعریف کرد: در حال غواصی در خلیج فارس بودیم که مسئول غواص ها یک لاک پشت تقریبا بزرگ را به سمت کشتی هدایت کرد و از ما خواست که لاک پشت را به داخل کشتی بیاوریم، طول لاک پشت تقریبا اندازه یک نان بربری بود، مسئول کشتی ما گفت حداقل 20 سال سن دارد. مقداری نخ، پارچه و پلاستیک به گردن و دست و پاهای لاک پشت چسبیده بود، ما پس از تمیز کردن لاک پشت دوباره آن را به درون آب برگرداندیم، ولی قبل از این کار همگی با لاک پشت یک عکس یادگاری هم گرفتیم.

داریوش: داریوش از سفر عید امسالشان به شمال گفت که یک پلاستیکی دور گردن یک مرغ دریایی گیر کرده بود، اما مردم وقتی که میخواستند به مرغ دریایی نزدیک شوند و پلاستیک را از گردنش خارج کنند پرواز می کرد و می رفت چند متر آن طرف تر می نشست. به همین دلی نتوانستیم کمکی به مرغ دریایی بکنیم سپس معلم از بچه ها خواست حدس بزنند مرغ دریایی الان زنده است یا خیر، حدس ما چی هست؟ مرغ دریایی زنده است یا مرده؟

داستان کوتاه کودکانه

خلاصه داستان کوتاه کودکانه

خلاصه داستان کودکانه

داستان های کودکانه


قصه کوتاه کفاش و سه کوچولو

کفاش ماهری بود که هر نوع کفشی رو می­دوخت و تعمیر می­کرد. اما مشتری زیادی نداشت. چون چندتا کفاش دیگه هم بودند که خیلی از کارشون تعریف می­کردند به همین دلیل مردم از اونا کفش می­خریدن. همسر کفاش از این بابت خیلی ناراحت بود و می­گفت: تو هم از کار خودت تعریف کن تا مشتریای زیادی داشته باشی. اما کفاش جواب می­داد: کارخوب کردن که دیگه تعریف نداره. روزها می­گذشت مشتریای مرد کفاش. کم و کمتر می­شدن تا اینکه هیچکس به مغازه­ی کفاشی اون نمی­اومد مرد بیکار شده بود. روزها کنار پنجره دکانش می­شست  و بیرون نگاه می­کرد. یک روز کفاش سه نفر دید که قد خیلی کوتاهی داشتن اونا لباسهای عجیب و غریبی پوشیده بودن. کفاش با تعجب به اونا نگاه کرد. سه تا کوچلو بازی می­کردن و از این طرف به اون طرف می­دویدن. با اینکه هوا خیلی سرد بود و معلوم بود مردای کوچیکم از سرما یخ زدن اما با این حال شاد بودن، اونا گاه گاهی به پای خودشون نگاهی می­کردن و دوباره بازم سرگرم بازیشون می­شدن در این موقع چشم کفاش به پاهای برهنه اونا افتاد. اونا کفش نداشتن. مرد کفاش ناراحت شد و دلش سوخت تصمیم گرفت برای اونها کفش بدوزه اما اندازه پاشون نمی­دونست. پس اونا رو صدا کرد ولی اونا از صدا ترسیدن و پا به فرار گذاشتن . کفاش از اینکه اونها رو ترسونده بود ناراحت شده و به دنبال اونها رفت تا ببینه کجا رفتن.

اما اونها ناپدید شده بودن، ناگهان چشمش به جای پای اونها افتاد، خوشحال شد و جا پاها رو اندازه گرفت و به مغازه رفت و شروع به کار کرد.

دو روز طول کشید تا کفشها آماده شد.روز سوم کفشها کنار بوته گل سرخ در جلوی مغازش گذاشت.سه تا کوچلو اومدن به اطراف خودشون نگاه کردن و دوباره مشغول بازی شدن. یکی از اونها کفشو دید و فریادی زد و دو نفر دیگر هم باخبر کرد. سه تا مرد کوچلو کفش­ها رو پوشیدن و با خوشحالی دویدن. اما کفشها بزرگ بود و باعث می­شد که اونها زمین بخورن. اونها غمگین شدن کفش­ها رو بیرون اوردن و به یک کناری انداختن. کفاش تعجب کرد و اونا رو صدا کرد تا اندازه­ی دقیق پاهاشون بگیره اما اونا دوباره ترسیدن و فرار کردن. مرد کفاش رفت و کفش ­ها رو برداشت و به مغازه اومد و شروع کرد به دوختن کفش­های به اندازه یک انگشت. دو روز بعد کفشها آماده شد. دوباره اونها رو تو باغچه گذاشت و منتظر موند سرکله سه کوچلو دوباره پیدا شد اونها تا کفشها رو دیدن با خوشحالی کفش­ها رو به پاشون کردن. کفشا ئرست اندازه پاشون بود اونها تا عصر دوییدن و بازی کردن. روز بعد مرد کفاش صدایی شنید که در شهر فریاد می­زد:

آی مردم یک لنگه کفش ابریشمی شاهزاده خانم گم شده هرکس بتونه کفشی بدوزه که کاملا شبیه اون باشه یک کیسه پول طلا جایزه خواهد گرفت.

مرد کفاش وقتی این حرفو شنید خوشحال شد و پیش خودش فکر کرد که حتما می­تونه اون کفش بدوزه؛ اون به طرف قصر راه افتاد وقتی به قصر رسید اندازه پای شاهزاده خانم گرفت و به اون قول داد که خیلی زود کفششو بدوزه برگشت و مشغول کار شد تا نیمه­های شب کارش تموم شد خواست استراحتی بکنه که خیلی زود خوابش برد. از بخت بد اون شب دزدا به مغازه­ی اون اومدن و تموم کفش­ها رو دزدین صبح روز بعد وقتی کفاش از خواب بیدار شد و به سراغ کفش شاهزاده خانم رفت. دید که کفشی در کار نیست و فهمید چه اتفاقی افتاده از ناراحتی ناله­ای کرد و با خودش گفت:

ای بابا حالا من چطوری می­تونم به قولی که دادم عمل کنم.اَه...

 در این فکر بود که صدایی از کنار پنجره شنید؛ سه تا کوچولو بودن که به کفاش نگاه می­کردن.

یکی از اونها گفت: ای کفاش مهربون ما رو به مغازت ببر وسیله­های کار کفاشی به ما نشون بده. خودتم با خیال راحت استراحت کن ما همه چیز درست می­کنیم. مرد کفاش تعجب کرد. ولی بعدش قبول کرد سه تا کوچلو خیلی زود به مغازه رفتن و مشغول کار شدن. تا بعد از ظهر هم یک کفش خیلی زیبا دوختن. کفاش خیلی خوشحال شد گفت:

هههههـه....من چطور می­تونم از شما تشکر کنم. تو برای ما کفشای خیلی خوبی دوختی پای ما رو از سرما نجات دادی... ما هم باید این کار تو رو جبران می­کردیم. حالا زود این کفش­ها رو به قصر ببر و به شاهزاده خانم بده که منتظرته .بدو بدو... برو...

مرد بار دیگه از اونا تشکر کرد. با کفش به طرف قصر رفت. تمام کفاش­های شهر اونجا بودن هر کدوم یک کفش برای شاهزاده خانم دوخته بودن اما شاهزاده خانم هیچکدوم اونا رو نپسندید سرانجام نوبت مرد کفاش شده بود و کفش به پای شاهزاده خانم کرد.کفش درست اندازه­ی پای شاهزاده خانم بود. شاهزاده خانم از خوشجالی فریاد کشید: آه خدایمن عجب کفش خوشکلیه...حالا شاه وقتی خوشحالی دخترشو دید به کفاش گفت: آفرین تو کفاش بسیار ماهری هستی از این به بعد تو کفاش مخصوص خانواده­ی پادشاه خواهی بود.و بعد هم دستور داد تا به کفاش یک کیسه پول و طلا بدن. کفاش خیلی خوشجال شده بود. اون دوست داشت یکبار دیگه اون سه تا کوچلو رو ببینه و از اونا تشکر کنه. چون اونا باعث خوشبختی اون شده بودن اما دیگه هرگز اون سه تا کوچلو ندید ولی هیچوقتم مهربونی اون سه تا رو فراموش نکرد...

قصه ما به سر رسید کلاغه به خونش نرسید....

داستان کوتاه کودکانه

خلاصه داستان کوتاه کودکانه

خلاصه داستان کودکانه

داستان های کودکانه